داستان هشتم


▓█♦OnYx♦█▓

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

...میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش اونا اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!!


نظرات شما عزیزان:

گـ . . ـلادی
ساعت12:50---5 اسفند 1389
خـ ـودم خو میـ ـدونستم فـ ـرزادی پاسخ:آره از اون که گفتی خوشم نمیاد!!! D:

آناهیتا
ساعت14:09---4 اسفند 1389
خیلی باحال بود .. مرسی
پاسخ:خواهش میکنم...


yas
ساعت18:22---3 اسفند 1389
سلام

این چند تا داستانو خوندم قشنگ بود مخصوصا اون بازار یابه با عرباپاسخ:آره...:))


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 3 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:27 توسط فرزاد| |


Power By: LoxBlog.Com